گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
سومین روزمان را در بیمارستان سپری میکنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از اسرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازهاش را بدند. کجا، خدا میداند!
امروز جمعه بیستوچهارم تیر ۱۳۶۷، شب قبل از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم.
با بچهها انس گرفته بودم. هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری!» به شوخیهای معنادار بچهها فکر می کردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نانداشتـم. میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم. اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم. بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم،به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود، فریادم بلند شد. مجـروحان و اسرا از خواب پریدند. حس داشتن پا کار دستم داده بود، پایم را از نقطهای که قطع شده بود، زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد. یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت:برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری...
ادامه دارد...
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.
دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند. یکی از آنها شیمیایی بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش میداد. ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت. مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلولهی تانک، دچار موجگرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهرههای گردنش آسیب دیده بود. نمیتوانست سرش را بچرخاند. نیمههای شب، هذیان میگفت. بخشی از هذیانهای آن شبش را فراموش نمیکنم.
-برید جلو...من پشت سرتون مییام...کوله پشتیام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...
آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت. قرار بر این شد، آنهایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند.
پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت.در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یکبار برای بازدید وارد بخش می شد. سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود. به امام زیاد توهین می کرد.
یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود. روی بازوها و کمرش مار، اژدها،شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خالکوبی شده بود. عزت زیاد و دمتگرم، تکیه کلامش بود. به قیافه و رفتارش نمیآمد در شرایط خاص آنهمه مدافع امام باشد. خصلتهای لوطی منشیاش بر دیگر ویژگیهایش سر بود. افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در حوابش گفته بود: «همه فحشهایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد! وقتی او را بردند، گفت: «درسته به قیافه و حرفام نمیآد، ولی من ایرانیام، تو کشور دشمن از امامم دفاع میکنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو میبرن، ابایی ندارم!»
صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان میگفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود. سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند. مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید. کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست. سعدون عصبانی شد، از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود. چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچهها در آمد و از بینی و دهانش خون ریخت. عراقیها بدن نیمهجان او را از آسایشگاه بیرون بردند. نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد!
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود. گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینکه آمپول بیحسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید! از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقیها با ساولن زخمهایم را پانسمان میکردند!
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند، زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطع میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود که برای قطع شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم. از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمی کرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، از آبها، آبراهها، چولانها و نیزارهای اروند و جزایرمجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم. پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود. پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود. پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان، ده ترکش خورده بود. سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود. هرکجا می رفتم آخ نمیگفت. همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود. اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم.
بیست روز بود که از دستش کلافه بودم. دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد. همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دو نظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند. یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم. عراقیها برای اینکه جایی را نبینم،چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ،با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما در خاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم. قبل از اینکه بی هوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند. از شدت درد لب میگزیدم. دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد. من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راحت شده بودم، هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود، امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد. وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.» دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت.
بیشتر پرستارها کینهای رفتار میکردند. یکیشان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد. بانداژهای چسیبده به زخم، لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
ادامه دارد...